مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مانی: هدیه ی خدا

مسافر سوار کردم ....

خرسی که مامان جون قبل از تولد مانی واسش خرید،اینجا دوست جون جونی عزیزمه.نازنینم خودش تو روروک جا نمی شد خرسی رو هم سوار کرد.... این عکس 3-4 ماه پیش گرفته شده... وقتی مانی جون تو روروک می نشست. الان نازنینم خودش راه می ره.... ...
29 بهمن 1392

خدا شانس داده

      خدا شانس بده. ما تا 20 سالگی نمی دونستیم کی به دنیا  اومدیم و نمی دونستیم که باید واسمون مهم باشه. اولین باری که شنیدم و بهم گفتن "تولدت مبارک" از تعجب شاخ در اوردم. چون معنیشو نمی فهمیدم...... حالا تو این دوره زمونه هفته ای سه بار تولد می گیرن..... تازه لباسش رو هم با کیکه ست می کنن .....  ...
7 بهمن 1392

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین ...

      امان از وقتی که پدر و پسر هر دو سر به هوا باشن ......   یادتونه .... اون قدیما هممونو مینشوندن تو یه ردیف و ازمون عکس یادگاری می گرفتن ..... اینم انجمن نخبگان آینده ... کافیه فقط 20 سال دندون رو جیگر بزارین....    ...
27 دی 1392

کیک تولد یکسالگی مانی جون

     ١٨ دی 1392 یه روز قشنگ و برفی بود. مانی نازنین من یه سالش شده. عزیزم خیلی وروجک شده و خیلی شیطنت می کنه. مامان جون و باباجون و خاله جون اینها همشون  تو این برف و یخبندون از شمال اومده بودن.  شب تولد همه فامیل های شمالی و شیرازی خونه باباحاجی جمع بودن... جای عمو مجید  و خاله آسیه خالی بود...خیلی خیلی خوش گذشت... جای همه دوستهایی که نبودن خالی بود... خاله سعیده و امیرعلی گلی هم مشهد بودن... خلاصه تو این هوای سرد و برفی  شیراز با بودن فامیلها و دوستهای مهربون تولد مانی گرم گرم بود   ...
23 دی 1392

مانی گلی

    عزیز دلم تو شب تولدش خیلی پسر خوب و آرومی بود. قشنگ من انشالله همیشه سلامت و شاد باشی و من و بابایی در کنارت از زندگی لذت ببریم.... قربونت برم ...
23 دی 1392

فرنی

گل پسرم عاشق فرنیه. ماشالله با اشتها فرنی می خوره... ولی چند روزیه حالش خوب نیست و نمی تونه فرنی بخوره... قربونش برم از جمعه خیلی بی حال شده... کلی آب بدنش کم شده ولی خدا روشکر  ORS رو خوب می خوره و جبران اب از دست رفته اش شده ... ولی هنوز خوب نشده .... مامانی فدات بشه ...
27 آذر 1392