مانیمانی، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 13 روز سن داره

مانی: هدیه ی خدا

مانی جون در آرایشگاه

عزیز دلم با بابایی رفته آرایشگاه موهاشو کوتاه کنه. قربونش برم اونجا خیلی آروم بود و اصلا اذیت نکرد. فدای صورت ماهت برم عزیز دلم      ببخشید با سرعت ممنوعه می رونم. آخه اسلحه گذاشتن پشت سرم. مجبورم می فهمی ......   ...
25 آذر 1392

11 ماهگی

       از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد، شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت امروز ثانیه ها نام تو را فریاد می زنند و من در اوج عشق، خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم. آری !   11 ماه قبل، دنیا صدای گریه کودکی را شنید که امروز تنها بهانه برای خندیدن من است... امروز را با هم لبخند می زنیم عزیزترینم تولدت 11 ماهگی ات مبارک ...
19 آذر 1392

مانی عاشق لباسشویی و بطری

        وقتی میری تو آشپزخونه اینقدر ذوق می کنه. سریع میره سراغ بطری های عرقیات. از کاسنی گرفته تا رازیانه و بیدمشک. همشونو می کشه بیرون و بازی کردن. بعدش هم می چسبه به لباسشویی و کار کردن با دکمه هاش. اگه حواسم بهش نباشه حتما سری هم به سطل زباله میزنه.... الان تازه می تونه چهاردست و پا راه بره اینجوریه. امان از روزی که راه بیفته...... ...
17 آذر 1392

مانی و تلفن

        من عاشق تلفنم. هر وقت می رم خونه مامان جون به سرعت برق می رم سمت تلفن تا باهاش بازی کنم. اگه عمو هادی باشه می شینه کنارم و اجازه می ده تا کلی با تلفن بازی کنم. این تلفن رو هم عمو هادی مهربونم دیروز واسم خریده. منم اوردمش خونه و بعد بازی کردن قایمش کردم این زیر تا کسی نره سراغش ..... ...
17 آذر 1392

مانی قرتی و بابایی

        این عکسها رو وقتی عمو محسن داشت می رفت کربلا جلو پارک بعثت انداختیم. این عینکی هم که رو چشممه مال آقا طاهاست. مامانی از این عینک خیلی خوشش میومد واسه همین گذاشت رو چشمم و ازم عکس انداخت.  ...
3 آذر 1392

قبل از رفتن به همایش شیرخوارگان

                        صبح جمعه من و مامانی و بابایی آماده شدیم رفتیم خونه باباحاجی تا با مامان جون بریم حرم شاهچراغ که همایش شیرخوارگان اونجا برگزار می شد. این عکسها رو تو حیاط باباحاجی انداختیم. این لباس سبزه و سربند قرمزه رو بابایی پارسال از همین همایش واسم گرفته بود. اون چهل بسم الله رو هم عمه جونم واسم خرید. نمی دونید چه عمه گلی دارم خیلی خیلی خیلی مهربون و دوست داشتیه. ...
29 آبان 1392